کد مطلب:134113 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:124

نابینایی شیردل و شجاع
فرزند زیاد بن ابیه پس از آنكه خاندان وحی را در سیاه چال زندان جای داد دستور داد تا مردم همگان در مسجد جمع گردند و برای شنیدن خطبه ای آماده شوند،آنگاه خود بر بالای منبر رفت و گفت «حمد خدای را كه حق را آشكار ساخت و امیرالمؤمنین یزید و یاران او را یاری نمود و دروغگو


و فرزند دروغگو را به قتل رساند».

عبداللَّه بن عفیف كه از مردان بزرگ اسلام و از شیعیان پاك امیرالمؤمنین علی (ع) بود در آنجا حضور داشت، او چشم چپ و راست خویش را در جنگ جمل و صفین در راه حمایت شیرمرد فضیلت از دست داده بود و اكنون نابینا است، هنگامی كه ناسزا و سخنان زشت فرزند مرجانه را شنید سخت برآشفت و از میان جمعیت برخاست و فریاد زد: «یابن مرجانة:

«ان الكذاب ابن الكذاب انت و ابوك و من استعملك و ابوه یا عدو اللَّه اتقتلون ابناء النبین و تتكلمون بهذا الكلام علی منابر المؤمنین؟!

ای زاده مرجانه! دروغگو توئی و پدرت و آن ناپاكی كه تو را بر این مردم امارت داده و پدر او معاویه بن ابی سفیان، فرزندان پیغمبر را می كشید و اكنون بر بالای منبر و جایگاه مؤمنین اینگونه سخن می گوئی!؟»

عبیداللَّه كه این سخنان سخت بر وی ناگوار آمده بود گفت كیست كه با من اینگونه تكلم می كند؟! فرزند عفیف بر او بانگ زد و گفت:

«انا المتلكم یا عدواللَّه أتقتل الذریة الطّاهرة التی اذهب اللَّه عنهم الرجس و تزعم انك علی دین الاسلام؟! و اغوثاه این اولاد المهاجرین والانصار لا ینتقمون من طاغیتك اللعین ابن اللعین علی لسان محمد رسول رب العالمین [1] .

یعنی ای دشمن خدا گوینده ی آن كلام منم. آیا تو فرزند آن پاكانی


كه خدوند پلیدی و رجس را از آنها برداشت، می كشی و با اینحال گمان می بری هنوز مسلمانی؟! كجا هستند فرزندان مهاجر و انصار كه به فریاد برسند و از ستمگری مانند تو كه خودت و پدرت را پیغمبر لعن كرده انتقام بگیرند»

فرزند زیاد با شنیدن این عتابهای كوبنده كه مانند صاعقه ای بر وی فرود می آمد به شدت خشمناك گشت و دستور داد عبداللَّه را دستگیر سازند، اما قبیله ی «ازد» مداخله كردند و عبداللَّه را سالم به منزل رساندند، ولی عبیداللَّه جمعی از رجاله های خود را فرستاد تا فرزند عفیف را در داخل منزل بازداشت كنند. آنها پس از درهم شكستن مقاومت طایفه ی «ازد» درب خانه را شكستند و بعد از مقداری نبرد آن مرد روشندل و بصیر را دستگیر كردند و نزد ابن زیاد آوردند.

آن بی پدر پس از مكالماتی كه با عبداللَّه انجام داد از او پرسید درباره ی عثمان چه می گوئی؟

عبداللَّه گفت: او از جهان رخت بربسته تو را با او چكار است «ولكن سلنی عن ابیك و عنك و عن یزید و ابیه. اكنون از من درباره ی خود و پدرت و یزید و بابای او سئوال كن تا من تاریخ و سابقه ی شما و خاندانتان را شرح دهم».

ابن زیاد گفت: من از تو چیزی نمی پرسم تا هنگامی كه شربت مرگ بنوشی، عبداللَّه گفت من از خداوند شهادت می خواستم و آروز می كردم كه بدست بدترین خلق خدا كشته شوم، ولی از هنگامی كه


چشمهای من در جمل و صفین نابینا شد از رسیدن به این آرزو مأیوس گشتم، اما اكنون دانستم كه دعای من به اجابت رسید، آنگاه اشعاری بلیغ در مدح خاندان پیغمبر سرود و سپس به امر آن ناپاك او را كشته و بدن مقدسش را بر بالای دار زدند، و با این ترتیب نام عبداللَّه بن عفیف هم در شمار یاران حسین (ع) و حمایت كنندگان از آنحضرت و شهداء اسلام به افتخار ثبت گردید.



[1] ناسخ التواريخ حالات سيدالشهداء (ع) ج 3 صفحه ي 65 چاپ جديد.